دخترم پرنیکا

تفلت

1391/1/11 20:17
نویسنده : پپو
525 بازدید
اشتراک گذاری

سلام جوجو جون. خوفی؟؟؟

دیروز تفلت مامانی بید. ( والبته کریسمس و تولد مسیح!)

یکی از فامیلای بابایی هم مرده بود که ما مجبور شدیم برای مراسمش بریم و شام هم رفتیده شدیم (فعلو حال کردی؟! تو یاد نگیری ها! وگرنه فردوسی تنش تو قبر می لرزه! فردوسی کیه؟ خب بابای ادب پارسیه میگن!!! حالا کار نداریم در مدح کی چی گفته، یه چیزی تو مایه های دانته آلیگیری ایتالیاییاست، اونو که حتما" میشناسی...)

خلاصه این بود که مراسم تفلد عید شما مبارک ما افتاد به امروز.

من هنوز باباتو ندیدم. اما بابایی قرار بود امشب بره کیش که برنامه اش افتاد به ١٩ دی ماه. قرار بود از اونجانه واسم (یعنی واسمون) یه دوربین خوشگل بیاره تا لحظات شکوفا شدن تورو از دریچه اون ذره ذره به تماشا بنشینیم.... (دیدی چه بابای زرنگی داری؟ با یه تیر دو نشون میزنه!!!)

خلاصه من خیلی ناحارتم که نمی تونم همراه بابایی برم کیش و از اونجا برات چیزای خوشگل بیارم. اما بابایی قول داده که خودش بجای منم اضافه کاری بکنه و برات تا میتونه خرید کنه.....

خدا کنه چیزای خوبی برات بیاره و ازشون خوشت بیاد....

الانه با نبض زدن زیر نافم انگار تفلدتمو بهم تبریک گفتی.....

واااااای قربون تو برم چه باحالی.....

دیشب دوباره کابوس دیدم و نصفه شب با ناله و نفس نفس و گریه از خواب پریدم.... نمیدونم این ضمیر ناخودآگاهمو چطور رام و آرومش کنم.... دلم میخوام از گزند احتمالی آشوب ذهنی من در امون بمونی.... من باید تا میتونم آروم و شاد باشم تا تو هم جوجوی سالم و شادابی باشی....

خیلی وقت پیشا یه فیلمی دیدم به اسم "آشوب ذهن" یا یه همچین چیزی...

توی اون فیلم مادری بود که از شوهرش جدا شده بود و ذهنش مدام درگیر خونه و زندگی و بچه هاش بود....

وقتی نوسانات ذهنیش قوی میشد، این آشوب ذهن به یه هیولای سگ مانند تبدیل میشد و میرفت به خونه قبلیش و همسر و بچه هاشو آزار میداد....

تا آخرش که زنه فهمید این هیولا مال ضمیر ناخودآگاهشه و تونست با کنترل خودش اون هیولا رو از بچه هاش دور کنه و برای همیشه نابود کنه....

منم امیدوارم بتونم ذهنمو سر و سامون بدم و اجازه ندم هیچ ناآرامی بهش راه پیدا کنه....

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)