دخترم پرنیکا

اولین روز مادر

1391/3/5 19:09
نویسنده : پپو
983 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرزندم....

امروز روز مادره. یادته پارسال تو روز مادرو بهم تبریک گفتی و ازم بخاطر اذیتتات معذرت خواهی کردی؟

حالا امسال روز مادر، من میخوام به عنوان یه مادر ازت غذرخواهی کنم....

عزیزم ببخش که توی این هوای خاک آلود که قدرت دید افقی به زیر 1000 متر رسیده، مجبورم هر روز تورو بیارم بیرون از خونه و از این در واقع خاک و خل هواآلود! تنفس کنم که مستقیما" توی خونم بره و از اونجا هم خدای نکرده به ششهای کوچولو و ظریف تو راه پیدا کنه.... (می ترسم به دنیا بیای به جای شش، خاکشش داشته باشی!)

ببخش که کار سخت و طولانی مامی بهت اجازه استراحت کافی رو نمیده و کمردرد وحشتناکی که با سنگین شدنت مامی رو عذاب میده مجبورش می کنه، کمرشو در طول روز با کمربند طبی ببنده و این باعث میشه بهت فشار بیاد و زیاد نتونی وول بخوری....

ببخش که بخاطر درسای مامی مجبوری ساعتها روی صندلی سفت دانشگاه سیخ بشینی و به مزخرفات نرم افزاری و سیستم عامل و پایگاه داده ای گوش بدی....

ببخش که مشغله زیاد مامی باعث میشه زیاد نتونه اونطوری که دلش میخواست برات وقت بزاره و از لحظه های با تو یکی بودن نهایت استفاده رو ببره....

گاهی وقتا دلم برات می سوزه، تویی که حتی نمی تونی اعتراض کنی، فقط با چشمای معصومت نگاه می کنی.....

زندگی سخته گلم، و باید توی صحنه زندگی مبارزه کرد، دوست نداشتم تو حتی از این سن کم با سختیاش آشنا بشی اما... تو هم باید مثل مادرت دیر یا زود یاد بگیری که برای رسیدن به خواسته هات باید سختی بکشی و خم به ابرو نیاری، باید درد بکشی و زیر بار درد خم نشی، گاهی باید بشکنی و توی خودت فرو بری اما تسلیم نشی....

آره مادر جون، وقتی میخوام باهات حرف بزنم یاد همه اینا میفتم، نمیدونم چرا همش فکر می کنم قصه های خاله کفشدوزک و حسنی برای تو خیلی پیش پا افتاده اس و من باید با تو راجع به اوباها و اجلاس گروه 1+5 و تحریم و اینترنت ملی و شیرهای وایتکسی و کالباسهای گربه ای و هزاران درد دیگه که توی مملکت امام زمان آه از نهاد مردم برآورده حرف بزنم؟

نمیدونم...... فکر می کنم خلی بزرگتر از سنتی و میتونی این چیزا رو بفهمی....

اما دلم نمیاد دنیای قشنگتو خراب کنم، چون حتی با وجود همه راحتیا و پیشرفتهایی که بوجود اومده، هنوزم فکر می کنم دنیای کودکی تو و دوستات، در مقایسه با دنیای کودکی مامان و دوستاش، یه چیزی کم داره....

شاید ما عروسک کوکی و آوازخوان و بازی رایانه ای و CD آموزشی و کتاب قصه و هزار جور امکانات دیگه نداشتیم، اما حس می کنم صفایی که توی قمچان بازی کردن و "خط خط" یا به قول امروزیها لی لی یا یه قل دو قل که اون موقع داشت، هرگز بازی با عروسکای گنده توی ویترین اتاق بچه های امروزی هست، نداره.

شاید لذت آلیسا جینگیلی که ما اون موقع ها بازی می کردیم رو امثال شما بچه های آپارتمان نشین هرگز نتونین درک کنین. چون ممکنه به ندرت تعداد بچه هایی که بتونین در آن واحد در کنار خودتون داشته باشین به سه تا نرسن تا بتونین حلقه آلیسایی تشکیل بدین....

چشم که باز می کنین خودتونو توی یه اتاق با کلی رنگ و عروسک و اسباب بازی می بینین، و مادری که نمیدونین چرا مجبوره هر روز با اظطراب غذاتونو بهتون بده و بعدش بره تا عصر و شما همش توی ذهنتون علامت سواله که چرا باید سهمتون از مادرتون اینقدر کم باشه؟ مادری که همیشه چهره اش سخته اس و وقتی هم که با شماست، فکرش جای دیگه اس....

و شما میمونین و یه پرستار که مجبوره بی هیچ عاطفه ای بخاطر یه لقمه نون و یه مشت ریال لعنتی نقش مادرتونو براتون ایفا کنه....

وای که چقدر تنهایین شماها و مادراتون.......

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

مامان آرش
7 خرداد 91 17:18
سلام جونم اونقد از خوندن دفتر زیبای خاطراتت لذت بردم که اشک تو چشام جمع شد.خلاقیت در نوشته و در سر انگشتان مامانی به خوبی شما موج میزنه.واسه جمع سه نفره شیرین و مهربانتون بهترین روزها رو از از خدا میخوام
مهسا
15 خرداد 91 9:42
پپو جونم اینقدر قشنگ نوشتی که نمی دونم چی بگم .... بسیار لذت بردم ... مراقب خودت و کوچولوی ناز خاله باش
لی لی (مامی پارسا و پانیسا)
16 خرداد 91 16:09
اخی پپووی چه خوشتل نوشتی منم همیشه فکر میکنم بچه های الان بازیا و حتی برنامه کودک واسشون جذابیتی نداره... بیشترشون تا 7 یا 8 سال بدون خواهر و برادر باید سپری کنن..نمونه اش برادر زاده ام که همیشه به مامانش میگه چرا باید پارسا اجی پانیسا داشته باشه اما من تنها باشم.پس با کی بازی کنم ....... راستی دلمون برات تنگ شده
عادله
22 خرداد 91 17:31
خوشحالم که بجای فقط قربون صدقه رفتن بیبی، باهاش درددل میکنی، زایمان راحتی داشته باشی عزیزم
زهره مامان آریان
17 تیر 91 2:55