دخترم پرنیکا

پا و پاپا و بارباپاپا!

سلام قندکم. خوبی؟ دیروز پسر عموت اینا خونه مون بودن، جات خالی! خیلی خوش گذشت. با هم رفتیم سیسمونی فروشیا و به بهونه خرید برای اون، منم یواشکی وسایل داخل مغازه ها رو دید میزدم! نمیدونی دیدن همه چی در اون ابعاد خنده دار! چه کیفی داشت! آدم وقتی لباسای نوزادو می بینه می فهمه نی نی چه موجود ظریف و شکننده و بی پناهیه. کوچول موچولوووووووووو! با هزار زحمت تونستیم واسه ماهان کچل کفش بخریم. (می گم کچل چون زمستون بردیمش مشهد سرشو وقتی که تو خواب ناز بود زدیم!! وای! نه! منظورم اینه که موهای سرشو زدیم! تازه مامانش بهم میگه : ایشاا... سال دیگه بچه تورو بیاریم اینجا سرشو بزنیم!! دیدی توروخدا! جاری هم جاریای قدیم! حداقل کینه شون به کشت و کشتار ...
9 فروردين 1391

عروسک زنده 5 ساله!

این دخمل خوشگلو می بینی؟ واقعا" آدم همچین پرنسسایی رو می بینه تو خلقت خدا میمونه! مثل تابلو نقاشی می مونه! خدا جون دستت درست واسه همچین شاهکارایی! از کرم خدا چی دیدی؟ شاید خودت این شکلی شدی! (می بینی؟ اصل وراثت و جناب داروین خانو کلا" بردم زیر رادیکال! ) شایدم عروسمون این شکلی از آب دراومد!! ...
9 فروردين 1391

دکتر بابایی و خاک بر سری!

سلام قهرمان کوچولوی خودم. جونم برات بگه که بابایی پنج شنبه گذشته آزمون دکترا داشت. پرنیان جون تو که خودت شاهد بودی من دو ماه تمومه روی زبونم به اندازه موهای گیس گلابتون سیم خاردار در آورده از بس چپ و راست به بابات گفتم درس بخون! یه ذره بخونی قبولی!.... عین این مسئولین تدارکات تیمهای فوتبال هی بهش یادآوری می کردم و انرژی میدادم که برو جلو! تو میتونی! اما این بشر نسبتا" بی خیال چون رشته ای که میخواست امتحان بده رو دوست نداشت و با رشته خودش فرق فوکولید، دیگه امیدی به قبولی نداشت و عین این بچه تنبلای درس نخون هی از زیر بار درس خوندن در می رفت! (پرنیان جون! نبینم تو مثل بابات بشی وگرنه خودم با کمربند بابایی! سیاه و کبودت می ک...
9 فروردين 1391

آنتی بازی!!

به به سلام به پرنیان گل خودم! چطور مطوری وروجک! (حرف زدن یه مادر فرهیخته رو باش! عزیزم اگه مامانی اینجوری حرف میزنه شما لطفا" یاد نگیر! زشته لاتی حرف زدن! سنگین باش!) امروز از ساعت ۶:۳۰ صبح رفتم تو صف یه آزمایش که آنتی بادی های بدنو نمیدونم چی چی میکرد؟ این آزمایشم دکتر ماما نوشته واسه چک های قبل از بارداری. چون این آزمایشو فقط آزمایشگاه مرکزی داشت منم تا رسیدم شماره ۳۳۸ بهم افتاد و این یعنی اینکه باید حالا حالا ها تو صف می موندم. نمیدونم این کلانشهر! چرا فقط باید یه آزمایشگاه مرکزی داشته باشه؟ بابایی بیچاره هم طفلک هیچی نگفت و با من منتظر موند. مردم نمیدونم از ۴ صبح بود، از کی بود ریخته بودن تو آزمایشگاه. خیلیا معلوم ...
9 فروردين 1391

در ابتدا کلمه بود...

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... (انجیل به روایت یوحنا) حدیث داریم که قبل از به دنیا اومدن، اسم بچه تونو بزارید. پرنسس من پرنیان بانو. یه مدتیه که شدیدا" دنبال اسم واست می گردم. هی میرم تو سایت ثبت احوال و بهترین نام ها رو از قسمت راهنمای نام گزینی چک می کنم و از بابایی هم نظر میخوام. البته بابایی زیاد همکاری نمیکنه! یعنی شاید هنوز حضورتو زیاد جدی نگرفته. ولی تو به اندازه یه موجود شناسنامه دار برام موجودیت داری! دوست داشتم اسمی باشه که هم به اسم خودم بخوره هم به اسم بابایی و هم به اسم داداشی! این شد که بین همه اسمایی که کاندید شده بودن فعلا" من و بابایی روی پرنیان توافق داریم. اینم آدرس سایت : ر...
9 فروردين 1391

بابایی روزت مبارک!

سلام بابایی. میدونم هنوز به من زیاد فکر نمی کنی، اما من همیشه به تو فکر می کنم و دوست دارم روزتو بهت تبریک بگم. ایشاا... زودتر جمع خونوادمون جمع بشه. (راستی داداشی، روز تو هم مبارک! هر چی باشه تو هم یه روزی واسه خودت مردی میشی و بابایی!) پ.ن : قربون دخمل آینده نگر خودم برم الهی. ...
9 فروردين 1391

سال نو مبارک!

دخترم همه هستی من این اولین بهاریه که تو توی وجودم خونه کردی. ایشاا... به زودی بتونم گرمای وجود نازنینتو توی آغوشم حس کنم و برق چشماتو ببینم وقتی با شیطنت به سفره هفت سین نوروز خیره شدی و با انگشتای کوچولوت که الهی من قربونشون برم هی میخوای وسایل سفره رو انگولک کنی... راستش بابا بالاخره دی ماه پارسال منو راضی کرد تا واسه به دنیا اومدنت برنامه ریزی کنیم. منم رفتم دکتر واسه چک آپ های اولیه. خب دکترم یه سری آزمایشا داد و اینجور چیزا... هنوز نرسیدم برم دنبال آزمایشا. ولی گفت حداقل سه ماه باید قرص فولیک اسید مصرف کنی، مام که حرف گوش کن! گفتیم چشم! از دی ماه شروع کردم قرص خوردن. میخواستم ورزش برم که توی زمستون اصلا" وقتشو نداشتم. چون معتق...
9 فروردين 1391

اعتراضات مدنی یک نی نی!

  پرنیان جونم امروز توی این آدرس (سایت عصرونه دات کام) یه فینقیلی مثل خودت(البته بزرگتر از خودت) این نامه رو نوشته بود. خوندمش. آی انقد خندیدم که دلم درد گرفت. کی میشه تو هم بزرگ بشی و بیفتی به این شیرین زبونی ها! وای خودم رسما" می خورمتتتتتتتتتتتت!   پدر گرامی! مباحثات به اصطلاح سیاسی شما با عباس آقا میوه فروش، ممکن بود به قیمت جاگذاشتن اینجانب بر روی یک گونی خیار گندیده تمام شود! به نظر بنده شما به عنوان یک طرفدار دوآتشه برنامه های مبتذلی چون «باغ خاله شادونه» و «اخبار بیست و سی»، اصولا نباید ادعای شعور سیاسی داشته باشید! بعد از این حادثه به این نتیجه رسیدم که سیب زمینی بودن مامان گلم در زمی...
8 فروردين 1391