دخترم پرنیکا

زن کوچولوها!

سلام دخمل گل مامان. دیروز فیلم سینمایی زنان کوچک رو دیدم. با اینکه درس داشتم اما قشنگ نشستم تا آخر دیدمش. (آخه به خاطر نم زدن سقف ماطبقه بالا شوفاژا رو خاموش کرده بودن و بارون شدیدی میومد و منم که سرمایییی! جوراب روفرشی ضخیم پوشیده بودم و چند فنجون قهوه خوردم اما افاقه نکرد.) بگذریم. بچه که بودیم کارتونشو تلویزیون پخش می کرد. قصه خونواده ای بود با 4 تا دختر. یادش به خیر! منم که اون موقع ها یه پا جودی ابوتی بودم واسه خودم و همیشه مقادیر متنابهی پروانه و شاپرک دور سرم در حال چرخش بودن، کلی با دختر جسور و بلندپرواز و نویسنده خونواده توی فیلم «همزادپنداری» می کردم. حالا شاید بپرسی همزاد پنداری (یا شایدم «هم ذا...
9 فروردين 1391

خانه سازی

سلام به باهوشترین نینی دنیا. عزیزم من و بابا امسال به طرز بسیار جدی دنبال پیدا کردن خونه هستیم. بابایی دوست داره یه زمین یا خونه کلنگی گیر بیاره تا با دوستاش اونو چند طبقه و انجوری که میخوان بسازن. اما هر چی می گردیم یه روز آب هست نون نیست، یه روز بنزین هست کبریت نیست، یه روز بارونه، یه روز زمین کجه.... خلاصه تا حالا که به نتیجه نرسیدیم. تا اینکه پریروز یه خونه کلنگی پیدا کرد که موقعیتش برای ما خیلی خیلی عالیه. اولا" محله اش یکی از محله های مورد تایید ماست، بعدش به همه مراکز سوق الجیشی نزدیکه، از جمله اداره مامانی، اداره بابایی، بازار، فروشگاه، مسجد، ایستگاه تاکسی، حتی تو کوچه یه آرایشگاه و خیاطی هم هست، و از همه مهمتر یه مهد کودک ...
9 فروردين 1391

دندون عقل

شلام! امروز رفتم آخرین دندان عقلمو کشیدم و پاک خالی از عقل شدم!! (نه اینکه قبل از این چیزی به اسم عقلم داشتم!) الان که دارم اینارو برات مینویسم هنوز ناحیه عظیمی از صورتم به شکل یک لایه لاستیکی باد کرده و بی حسه. دکتر نامرد با اون انبر وحشتناکش! خلاصه اینم یکی از گامهای پروژه رسیدن به تو بود که امروز با موفقیت برداشتم. (دکتر گفته بود قبل از نی نی دار شدن باید دندوناتو چک کنی و آخرین دندون عقل داوطلب کشته شدن شد!) بابایی امروز ماموریته و مامان تنها، مامان خسته، مامان گشنه، مامان بی دندان! الان جا داره که تو با اون لهجه شیرین مریخیت بهم بگی: مامان بی دندوووون! افتاد تو قندون! ای قربون اون دندونای تا به تات بشم من. ...
9 فروردين 1391

پا و پاپا و بارباپاپا!

سلام قندکم. خوبی؟ دیروز پسر عموت اینا خونه مون بودن، جات خالی! خیلی خوش گذشت. با هم رفتیم سیسمونی فروشیا و به بهونه خرید برای اون، منم یواشکی وسایل داخل مغازه ها رو دید میزدم! نمیدونی دیدن همه چی در اون ابعاد خنده دار! چه کیفی داشت! آدم وقتی لباسای نوزادو می بینه می فهمه نی نی چه موجود ظریف و شکننده و بی پناهیه. کوچول موچولوووووووووو! با هزار زحمت تونستیم واسه ماهان کچل کفش بخریم. (می گم کچل چون زمستون بردیمش مشهد سرشو وقتی که تو خواب ناز بود زدیم!! وای! نه! منظورم اینه که موهای سرشو زدیم! تازه مامانش بهم میگه : ایشاا... سال دیگه بچه تورو بیاریم اینجا سرشو بزنیم!! دیدی توروخدا! جاری هم جاریای قدیم! حداقل کینه شون به کشت و کشتار ...
9 فروردين 1391

عروسک زنده 5 ساله!

این دخمل خوشگلو می بینی؟ واقعا" آدم همچین پرنسسایی رو می بینه تو خلقت خدا میمونه! مثل تابلو نقاشی می مونه! خدا جون دستت درست واسه همچین شاهکارایی! از کرم خدا چی دیدی؟ شاید خودت این شکلی شدی! (می بینی؟ اصل وراثت و جناب داروین خانو کلا" بردم زیر رادیکال! ) شایدم عروسمون این شکلی از آب دراومد!! ...
9 فروردين 1391

دکتر بابایی و خاک بر سری!

سلام قهرمان کوچولوی خودم. جونم برات بگه که بابایی پنج شنبه گذشته آزمون دکترا داشت. پرنیان جون تو که خودت شاهد بودی من دو ماه تمومه روی زبونم به اندازه موهای گیس گلابتون سیم خاردار در آورده از بس چپ و راست به بابات گفتم درس بخون! یه ذره بخونی قبولی!.... عین این مسئولین تدارکات تیمهای فوتبال هی بهش یادآوری می کردم و انرژی میدادم که برو جلو! تو میتونی! اما این بشر نسبتا" بی خیال چون رشته ای که میخواست امتحان بده رو دوست نداشت و با رشته خودش فرق فوکولید، دیگه امیدی به قبولی نداشت و عین این بچه تنبلای درس نخون هی از زیر بار درس خوندن در می رفت! (پرنیان جون! نبینم تو مثل بابات بشی وگرنه خودم با کمربند بابایی! سیاه و کبودت می ک...
9 فروردين 1391

آنتی بازی!!

به به سلام به پرنیان گل خودم! چطور مطوری وروجک! (حرف زدن یه مادر فرهیخته رو باش! عزیزم اگه مامانی اینجوری حرف میزنه شما لطفا" یاد نگیر! زشته لاتی حرف زدن! سنگین باش!) امروز از ساعت ۶:۳۰ صبح رفتم تو صف یه آزمایش که آنتی بادی های بدنو نمیدونم چی چی میکرد؟ این آزمایشم دکتر ماما نوشته واسه چک های قبل از بارداری. چون این آزمایشو فقط آزمایشگاه مرکزی داشت منم تا رسیدم شماره ۳۳۸ بهم افتاد و این یعنی اینکه باید حالا حالا ها تو صف می موندم. نمیدونم این کلانشهر! چرا فقط باید یه آزمایشگاه مرکزی داشته باشه؟ بابایی بیچاره هم طفلک هیچی نگفت و با من منتظر موند. مردم نمیدونم از ۴ صبح بود، از کی بود ریخته بودن تو آزمایشگاه. خیلیا معلوم ...
9 فروردين 1391

در ابتدا کلمه بود...

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود... (انجیل به روایت یوحنا) حدیث داریم که قبل از به دنیا اومدن، اسم بچه تونو بزارید. پرنسس من پرنیان بانو. یه مدتیه که شدیدا" دنبال اسم واست می گردم. هی میرم تو سایت ثبت احوال و بهترین نام ها رو از قسمت راهنمای نام گزینی چک می کنم و از بابایی هم نظر میخوام. البته بابایی زیاد همکاری نمیکنه! یعنی شاید هنوز حضورتو زیاد جدی نگرفته. ولی تو به اندازه یه موجود شناسنامه دار برام موجودیت داری! دوست داشتم اسمی باشه که هم به اسم خودم بخوره هم به اسم بابایی و هم به اسم داداشی! این شد که بین همه اسمایی که کاندید شده بودن فعلا" من و بابایی روی پرنیان توافق داریم. اینم آدرس سایت : ر...
9 فروردين 1391

بابایی روزت مبارک!

سلام بابایی. میدونم هنوز به من زیاد فکر نمی کنی، اما من همیشه به تو فکر می کنم و دوست دارم روزتو بهت تبریک بگم. ایشاا... زودتر جمع خونوادمون جمع بشه. (راستی داداشی، روز تو هم مبارک! هر چی باشه تو هم یه روزی واسه خودت مردی میشی و بابایی!) پ.ن : قربون دخمل آینده نگر خودم برم الهی. ...
9 فروردين 1391

سال نو مبارک!

دخترم همه هستی من این اولین بهاریه که تو توی وجودم خونه کردی. ایشاا... به زودی بتونم گرمای وجود نازنینتو توی آغوشم حس کنم و برق چشماتو ببینم وقتی با شیطنت به سفره هفت سین نوروز خیره شدی و با انگشتای کوچولوت که الهی من قربونشون برم هی میخوای وسایل سفره رو انگولک کنی... راستش بابا بالاخره دی ماه پارسال منو راضی کرد تا واسه به دنیا اومدنت برنامه ریزی کنیم. منم رفتم دکتر واسه چک آپ های اولیه. خب دکترم یه سری آزمایشا داد و اینجور چیزا... هنوز نرسیدم برم دنبال آزمایشا. ولی گفت حداقل سه ماه باید قرص فولیک اسید مصرف کنی، مام که حرف گوش کن! گفتیم چشم! از دی ماه شروع کردم قرص خوردن. میخواستم ورزش برم که توی زمستون اصلا" وقتشو نداشتم. چون معتق...
9 فروردين 1391